با هم بودن لذت بخش تر از جدا بودن ما انسانیم زندگی را زیبا کنیم | |||
داستان کوتاه. پیرمردی در اوهایو
پیرمردی در اوهایو زندگی میکرد .اوخواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار سختی بود و تنها پسرش هم که میتوانست به او کمک کند در زندان بود .پیر مرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت این مزرعه را خیلی دوست داشت.برای کار در مزرعه هم دیگر خیلی پیر شده ام اگر اینجا بودی تمام مشکلاتم حل میشد چون مزرعه را برای من شخم میزدی.دوستدار تو پدر.همان روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:پدر "به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه ای پنهان کردم .صبح فردا چندین نفر از ماموران و افسران پلیس محلی به مزرعه آمدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون این که اسلحه ای پیدا کنند .پیرمرد بهت زده نامه دیگری نوشت وبه او گفت که چه اتفاقی افتاده.پسرش پاسخ داد :پدر.برو سیب زمینی هایت را بکار .این تنها کاری بود که از این فاصله میتوانستم انجام دهم.
<{LinkBox}> {LinkBox}> | ||